سخت می خواهم که در آغوش تنگ آرم تو را

هر قدر افشرده ای دل را، بـیفشارم تو را


عمرها شد تا کمند آه را چین می کنم

بر امید آن که روزی در کمند آرم تو را


از لطافت گر چه ممکن نیست دیدن روی تو

رو به هر جانب که آرم در نظر دارم تو را


در سر مستی گر از زانوی من بالین کنی

بوسه در لعل شراب آلود نگذارم تو را


می شود نیلوفری از برگ گل اندام تو

من به جرات در بغل چون تنگ افشارم تو را


از نگاه خشک، منع چشم من انصاف نیست

دست گل چیدن ندارم، خار دیوار تو را


ناشنیدن می شود مهر دهانم بی سخن

گر غباری هست بر خاطر ز گفتارم تو را


از رهایی هر زمان بودم اسیر عالمی

فارغم از هر دو عالم تا گرفـتارم تو را


ای که می پرسی چه پیش آمد که پیدا نیستی

خویشتن را کرده ام گم تا طلبکارم تو را


از من ای آرام جان، احوال صائب را مپرس

خاطر آسوده ای داری، چه آزارم تو را


شاعر: صائب تبریزی