رکــاب دل
گم کرد شبی راه و مسیرش به من افتاد
ناخواسته در تیر رس ِ راهزن افتاد
در تیر رس ِ من گره انداخت به ابرو
آهسته کمان و سپر از دست من افتاد
بی دغدغه، بی هیچ نبردی دلم آرام
در دام دو تا چشم؛ دو شمشیر زن افتاد
می خواستم از او بگریزم، دلم اما
این کهنه رکاب از نفس؛ از تاختن افتاد
لرزید دلم، مثل همان روز که چشمم
در کشور بیگانه به یک هم وطن افتاد
درگیر خیالات خودم بودم و او گفت:
من فکر کنم چایی تان از دهن افتاد
شاعر: سید حمیدرضا برقعی
+ نوشته شده در جمعه هفدهم آبان ۱۳۹۲ ساعت 22:12 توسط خیــال خــام
|