اعتمــاد بــرفــی
راه ميروي و آب ميشوي.
با علمي لدّني
پنبه بر جراحت سال ميگذاري
ميبينم اسفند را عصازنان
به سوي بهار ميرود.
تو مثل مني برف
آتش را روشن ميکني
تا در هرمش بميري
ياسهاي تابستاني اداي تو را در ميآورند
پروانهها که تو را نديدند
عاشق او ميشوند
نکند سرنوشت مرا جائي ديدهئي برف.
ببين زمين به چه روزي درآمد
تو کرک بال ملائکي
طوري بنشين که زمين چند روزي به شکل اول خود در آيد.
کاش ميتوانستي تابستانها بباري
تا با تنپوشي از برف
برابر خورشيد عشوهها ميکرديم.
حس ميکنم که لشکري از بهشتيد
ميآئيد آدم و حوا را به خانهي اول عودت دهيد
لشکري از آب
بر ما که نوادهي آتشيم
حاشا حاشا
من که نديدهام بشود کاري کرد.
به شادي مردم اعتماد مکن برف
تا ميباري نعمتي
چون بنشيني به لعنتشان دچاري.
چيزي در سکوت مينويسي
همهمان را گرفتار حکمت خود ميکني
ما که سفيدخوانيهاي تو را خوب ميشناسيم.
تو چقدر سادهئي که بر همه يکسان ميباري
تو چقدر سادهئي که سرنوشت بهار را روي درختها
مينويسي
که شتکها هم ميخوانند.
آخر ببين چه جهان بدي شد
آفتاب را
داور تو قرار دادهاند
و تو با پائي لرزان به زمين مينشيني
پيداست که ميشکني برف.
تا قَدرت را بدانند
با سنگريزه و خرده شيشه فرود آ
فکر ميکنم سرنوشت مرا جائي ديدهئي برف.
آب شو
آب شو! موسيقي منجمد!
و بيا و ببين
رنج را تو کشيدي
به نام بهار
تمام ميشود
شاعر: شمس لنگرودی