در قفس اندوه
شادی رها شدن پرنده ای است
که به او
دل بسته بودم . . .
شاعر: علیرضا روشن
شادی رها شدن پرنده ای است
که به او
دل بسته بودم . . .
شاعر: علیرضا روشن
پر!
گنجشک،
پر!
این روزگار درختی است
که دل به پرنده بسته بود . . .
شاعر: کامران رسول زاده
+ خیـــال نوشت: نیاز به ثبت نام نیست. کامنت بذارید، منتشر میشه.
تنها پری جدا شدهام از پرندهای
در باد، دربدر . . .
شاعر: سید علی میرافضلی
باد؛ به هم زده است
پرده
مثل پرنده ای که پایش را بسته باشند
در هوای تقلاست
شاعر: مهدی مظفری ساوجی
رازهایم را
دادهام
خانهای گرفتهام
در سکوت!
گاه و اغلب بی گاه
پرنده ای در خانه می خواند
چون مرغ شاخ داری بر درخت
که جفت خود را گم کرده است
که گویی تمام خانه می خواند
به پژواک این آوای غمگین
و هر گاهی که میخواند
تیله ای
در قلبم
پاسخ آوازش را به آواز میدهد
دستانم یکدیگر را می جویند و می یابند و می فشارند
می فشارند
جایم تنگ میشود
در این خانه
میان دستان و
قلبی که می خواند
چون پرنده ای
دست و دل ، رها
می کنم
پرنده را جستجو ،
و گاه
می گریزم
از صدای گامهای شتابان خود
از چهچهه ی تیله
آواز مرغ
که مرا دنبال می کنند
و این دستان سخت سخت گیر و نا فرمان
دیگر این خانه ساکت نیست
در این همه همهمه
از نیافتن پرنده
خسته
خسته از تیله و دست
خاطراتم را می جویم
- پرنده ریسه می رود -
نوری می تابد ، تو را می بینم
در سایه ی تک درخت حیاط می خوانی
آواز تیله اوج می گیرد به سوی تو
دستانم جایی برایت باز می کنند
در آغوشم
نفس باز میشود
و باز پر می کشد آرام ، به روی دست تو
سلامم در آوای تیله گم میشود
و از من تنها لبخندی آشنا می ماند
دیگر در این خانه هر چند بی سکوت
مرغی یا پرنده ای
غمگنانه نمی خواند . . .
شاعر: کیکاووس یاکیده
پس از گشودن چشم،
در آب چشمه ی آیینه دست و رو شستن.
پس از نیایش نور،
سپیده دم را در زرده ی تخم خام زدن؛
نسیم تر را با شیر تازه نوشیدن؛
پس از رهایی تن،
خیــال را به صعود پرندگان بستن!
گسستن از همه،
رفتن،
به خویش پیوستن . . .
شاعر: نادر نادرپور
شعر "صبحانه" از مجموعه "از آسمان تا ریسمان"
+ مناسبت نوشت: روحش شاد . . .
بــا بــالهــای زخــمی پــرنــدهای
کــه نــه بــه مقصــد مــیرســانــدم؛
نــه دوبــاره، بــه خــانــه . . .
شاعر: رضا کاظمی
دانــه دانــه پــرهــايــش را چيــد
تــا بــر ايــن بــالــش خــواب ديگــري ببينــد . . .
شاعر: گروس عبدالملکیان
هميــن پــرنــده بــيطــاقــت
كــه تــو را گــم كــرده بــود،
بــا خيــال راحــت،
دلــش را بــرمــيدارد و
بــه جــانــب جنگــلهــاي دور مــيرود . . .
شاعر: محمدرضا عبدالملکیان
بــا هجــوم تبــر گشنــه و سخــت
آخــریــن تصــویــر تلــخ بــودنــه
تــوی ذهــن سبــز آخــریــن درخــت . . .
شاعر: ایرج جنتی عطایی
دانــه هــایــی را
کــه هــر روز بــرایشــان مــی ریــزم!
در میــان آنهــا،
یــک پــرنــده بــی معــرفــت هســت
کــه مــی دانــم روزی بــه آسمــان خــواهد رفــت
و بــر نمــی گــردد!
مــن،
او را بیشتــر دوســت دارم . . .
شاعر: گروس عبدالملکیان
چــرا درخــت نبــاشــم،
وقتــی تــو، در مــن،
اینهمــه پــرنــده ای؟!
ذهنــم،
پــر از لانــه هــایــی اســت
کــه بــرای تــو ســاختــه ام . . .
شاعر: کامران رسول زاده